ترجمهی بخش سوم مقالهی «صُور متعدد اهمالکاری: دلایل متفاوت و مواضع متفاوت وجودی» مترجم : احسان صالحی

اهمالکاری در موضع پارانوید-اسکیزوید
مأخوذ از:
The Varieties of Procrastination: with Different Existential Positions Different Reasons for it;
By Richard E. Webb & Philip J. Rosenbaum; In Springer Nature 2018
پارانوید-اسکیزوید: «من» و «جز-من» (me and not-me) و اهمالکاری
توصیف رشدی و فرایند:
موضع پارانوید-اسکیزوید زمانی پدیدار میشود که تجربهی ما از «مجاورت» با مراقبینمان سرانجام مختل شود. درواقع [در روند طبیعی رشد] یکیبودگی با آنها بهسببِ ناتوانیشان در پاسخگویی کامل به نیازهای پیچیده و فزایندهی ما از بین میرود. برای نوزاد، که درحال ایجاد نظامی ساده از تجارب برای حفظ تعادل درونی خویش است، این وضعیّتی وحشتناک است. با شناسایی اینکه او موجوداتی «متفاوت» است، یک «جز-من»، و نیز یک حسّ نوپای «من» سر برمیآورد. این که «من مفعولی» (me) (که هنوز «من فاعلی» (I) نشده است[i])، از انقطاع و جدایی ناشی میشود، نشان میدهد که چگونه کودکان خردسال تلاش میکنند تا با اضطراب بنیادینِ تنهایی وجودی در دنیایی آشفته کنار بیایند. در نتیجه و به یک تعبیر، دوپارهسازیِ تجربه به «من» و «جز-من»، «راه حلی» است، برای «مشکل» برآورده نشدن نیازها توسط شخص دیگر، که در این موضع رشدی ظاهر میشود: از آنجایی که چیزی خارج از «من» وجود دارد، باید «من»ی هم وجود داشته باشد تا خارج از آن چیز باشد.
البته، نسبت دادن این نوع منطق به کودکان خردسال ممکن است عجیب بهنظر برسد، ولی ما این کار را انجام میدهیم تا توضیح دهیم که چگونه طبقهبندی تجارب به «من» و «جز-من» تلاشی بیرحمانه از سوی نوزادان برای سازماندهی تجربهشان است. این شکل از طبقهبندی، دو واکنش اساسی را به دنبال دارد:
یکی این است که بهطور ناهشیار، «جز-من» را برای درهمشکستن «مجاورت»، که زمانی مایهی سعادت ما بود، سرزنش کنیم؛ که اغلب بهعنوان فرافکنی شناخته میشود. از آنجایی که در این مقطع، ما هنوز سوبژکتیویته یا دیگربودگی این «جز-من»ها را تجربه نکردهایم، فهمی سادهنگرانه از آنها داریم: آنچه ما را ناکام کرده است؛ در نتیجه خشم و نفرت بسیاری نسبت به آنها تجربه میکنیم. به بیان دیگر تجربهی ما چنین است که «آنهایی که با من نیستند، علیه من هستند» و اتفاقی که میافتد درواقع این است که «من تو را فقط بر مبنای آخرین تجربهای که با تو داشتم قضاوت میکنم». جهان به شیوهای سیاه و سفید فهم میشود و «جز-من»هایی که ما را محروم میکنند نه «خوب و درست» هستند، بلکه «بد و غلط» تلقی میشوند. این نه تنها جهان را سازماندهی میکند، بلکه از نوزاد در برابر اینکه خودش «بد و عصبانی» باشد، محافظت میکند. اینگونه منشأ ناامنی به بیرون فرافکنی شده و نوزاد را از اینکه خود منبع ناامنی باشد نجات میدهد.
همچنانکه رشد میکنیم، واکنش دومی را به ازمیانرفتن مجاورت نشان میدهیم که قدری پیشرفتهتر و پیچیدهتر است. این واکنش به یک نگرانی درونی در ما مربوط است که: شکست در مجاورت نشاندهنده بدی درونیِ خودِ ما باشد. بهجای آنکه دیگریِ بد، ما را فروشکسته باشد، به این نتیجه میرسیم که خشم مخرب خودمان که ناشی از محروم شدن از مجاورت بوده، مبنای حقیقی بدی و علت این محرومیّت بوده است. این هجوم احساس بد بودن، چیزی که برای ما به شدت غیرقابل قبول است، ما را بهشکلی شیدایی، به واکنشی معکوس وامیدارد. ما از احساس نالایق بودن و مخرب بودن به این سمت تغییر موضع میدهیم که تواناییهای خود را برای انجام کارهای خوب، بهشکلی خودبزرگبینانه بیشبرآورد کرده و میل به اصلاح هرآنچه اشتباه انجام شده داشته باشیم. این منجر به برنامهریزیها و تلاشهای بزرگی میشود که همگی فراتر از معیارهای معمول و منطقی هستند.
بسته به شدت فروشکست مجاورت، این جهش به سوی خودبزرگبینی می تواند دو مسیر متفاوت و نیز اهداف متفاوتی را دنبال کند. با این حال، در هر دوی این مسیرها، ما «دیگری» را سطحی و یک بعدی میفهمیم، نه یک سوژهی مستقل، متفکر و دارای احساس. گفتگوی درونی ما این را منعکس میکند. ما نمیپرسیم: «برای من جالب است که بدانم او («جز-من») چه فکر و احساسی دارد.» در عوض، تمرکز ما بیشتر بر بازنمایی درونروانیای است که از دیگری داریم و گویی پیشاپیش ذهن او را حدس میزنیم. این را می توان در گفتگوی درونی شنید که به نظر میرسد نگران دیگری هست، اما دیگری را فقط از دید خود میفهمد. به عنوان مثال، «کافی است که او («جز-من») به من گوش دهد، من میتوانم این مشکل را برطرف کنم». «من میدانم چگونه این آشفتگی را درست کنم». «هیچ کس به جز من واقعا نمی فهمد که چه اتفاقی دارد می افتد. دیدگاه من است درست است.» گفتگوی درونی که در اینجا مشهود است در حوزه درون فردی رخ میدهد. هیچ حوزهی حقیقیِ بینافردیای در این گفتگو وجود ندارد.
اما دو مسیر متفاوتی را که این خودبزرگبینی طی میکند باید اینگونه صورتبندی کرد:
در موقعیتهایی که «دیگربودگی» خیلی ناکامکننده یا طاقتفرسا نباشد (تجربهی مجاورت با شدت زیادی از نوزاد گرفته نشده باشد)، جهش شیداگونهی «من» به «تمامأ خوب»بودن، در نهایت تلاشی است برای پر کردن شکافی که در مجاورت ایجاد شده. ما این هدف را از طریق کسب موفقیت، از طریق انجام «کارهای خوب» پی میگیریم. به بیان دیگر، هدف ما از تلاش برای ترمیم، برقراری مجدد آرامش برآمده از تجربهی مجاورت در زمانهای گذشته است. با انجام این کار، گویی هرچیزی در جهان به «خوب» تبدیل میشود، از جمله «جز-من» که تمامأ بد تلّقی میشد. این تلاش برای «دوختن» ناشی از توجه واقعی به دیگری نیست؛ در عوض، تلاشی است برای اصلاح آنچه بود.
در مقابل، در شرایطی که شکستِ در مجاورت شدید است، مسیر متفاوت میشود. به نظر میرسد که جهش «من» به «تمامأ خوب» با عزم برای تأیید و تأکید بر اینکه «جز-من» در واقع نالایق و بد است تغذیه میشود. امید به ترمیم آنقدر از دست میرود یا کاهش مییابد که تنها، راهحلهای خودشیفتهوار یا روانپریشانه ممکن است. این امر مستلزم راه حلی است که مدام در پی بخیهزدن شکاف نباشد، بلکه درپی دفاع از این موضع باشد که چنین شکافی همیشه وجود خواهد داشت. در نتیجه، «من» تنها منبع بقا می شود. با توسل این «راه حل» شانس حرکت به موضع رشد بعدی به طور قابل توجهی کاهش مییابد.
برخی مثالها از موضع پارانوید-اسکیزوید:
یکی شایعهپراکنی و کسی را قربانی کردن است. جذابیت هر دو واضح است. «ما» که غیبتکنندگان یا قربانیکنندگان هستیم، موافقیم که یک «من» جمعی باشیم. ما با اشاره به ویژگیهای بیارزش و بد که در «جز-ما» وجود دارد این وحدت را تحکیم میکنیم. این دوپارهسازی نیاز به قضاوتهای گسترده ای دارد. به طور ضمنی، «جز-من» بهعنوان بد طبقه بندی میشود؛ و «من» بهعنوان خوب. البته، دقیقتر است بگوییم که آنها («جز-من»ها) به ظرفهایی برای نگهداری از «بدی» ما تبدیل میشوند که ما با فرافکنی، آن را بیرون از خود میجوییم (میچل 1997).
مثال جدیتر آن در آموزش رزمندگان برای کشتن دشمن اتفاق میافتد. یک سرباز از لحظه پیاده شدن از اتوبوس برای آموزش ابتدایی، از هویت فردی محروم می شود. همانطور که یکی از سربازان به ما گفت: “آنها همه لباس های شما را میگیرند، موهای شما را کوتاه می کنند و شما باید برهنه در بین ایستگاههای ارزیابی مارش نظامی بروید. شما یک سری موجود بیهویت متحرک هستید. همین.» در این آموزش، هر سربازی که از پیچیدگی ذاتی تفکر موضع افسردهوار برخوردار باشد، مکررا مورد حمله قرار می گیرد. به طور چشمگیری برای افراد استخدام شده مشهود است که هیچ شادی و پاداشی در ابرازِ هویت فردی یا «من-بودگی» آنها در زندگی پیشا نظامیشان نیست: «اگر پدر شما پزشک است یا اگر شما، آقای شمارهی 346، قبلا پروژههایی در سِنت لوئیس شرقی داشتهاید، ارتش دریایی شمارهی 347 اهمیتی نمیدهد! شما اکنون سبز هستید!» (Swofford, 2003, p. 28-29). هر چیزی که به دنبال ایجاد مزاحمت برای «ما-بودگی» جوخه باشد، دیگری، دشمن، «جز-ما» یا «جز-من» جمعی، تلقی میشود.
اهمالکاری در موضع پارانوید-اسکیزوید:
در موضع پارانوئید-اسکیزوئید، اهمالکاری مسئلهای متمایز است. در دفاع شیداگونهای که برای انکار مخرب بودن خود و اصلاح چیزها به کار میبریم، به راحتی می توانیم در خیالات بزرگ و ناتوانکنندهی کسب موفقیت فرو برویم. رواندرمانگر کالج، جین ویدثت، به این نوع از اهمالکاری اشاره میکند (نگاه کنید به ویرایش نویسندگان، وب و روزنبام، 2018)، و دیدگاههای بنیادی آنا رایش (1960) را که به موضع پارانوئید-اسکیزوئید پرداخته، به درستی در هم میآمیزد. ویدثت (1987, p. 86)، به نقل از رایش (1960) اینگونه توصیف میکند: «نوسانات مکرر و خشونت آمیز عزت نفس» که در آن «حسی متورّم و شیدایی از خود به راحتی به یک احساس ناامیدی مطلق و بیارزشی تبدیل میشود». رایش نشان میدهد که این نوسان از دوران اولیهای میآید که «فقط کمال مطلق و نابودی کامل وجود داشت… سیاه و سفید، خوب و بد، لذت و درد؛ بیآنکه پیوستاری در این میان باشد» (صفحه 224).
ویدثت، مثالهایی بالینی از فانتزیهای دانشجویان درباره نوشتن مقاله ارائه میکند که برای مثال قصد دارند درک استاد را از مارکس کاملاً تغییر دهند یا باعث شوند که استاد از هوش و دیدگاههای منحصربهفرد آنها شدیدا هیجانزده شود، تا تأییدی بر افتخارات دانشگاهی آنها باشد.
در نظر گرفتن انتظارات غیر منطقی موجود در این شرایط کافی نیست. ویدثت پیشنهاد میکند که دوپارهسازی میانِ خودبزرگپنداری شیداگونه و احساسات پارانوئیدی بدی و ویرانی را در نظر داشته باشیم. در واقع، پرخاشگری ضمنیای را در نظر بگیرید که در نوشتن مقالهای برای تغییر درک استاد یا وادار کردن استاد به تحسین دانشجو وجود دارد. این حاکی از نیاز کودکانه برای بهرسمیت شناخته شدن و دریافت تحسین است تا فرد بتواند حس مثبتی از «من» داشته باشد. جالب اینجاست که چنین لحظات شیداگونهای میتوانند بسیار نشاط آور و شادیآور باشند، چراکه در دل تجربهای هستند که بهطور فانتزیک نیازهای بدوی فرد را ارضا میکنند.
برای مثال فشار و میل برای تولید چنین اثر مهمی، احساس بیارزشی و خشم مخربی را که ممکن است دانشجو با آن دست و پنجه نرم کند، پنهان میکند. بنابراین، هنگامی که دانش آموز هر گونه شکست کوچک یا زخمی را بر خودشیفتگیاش تجربه می کند، ممکن است ناگهان توان کار کردن را از دست بدهد. این احساسات یا ترس از تجربهی آنها حتی ممکن است مانع از تلاش برای تکمیل تکالیف و سایر وظایف مربوط به زندگی شود. در حالی که این امر فانتزی خودبزرگپندارانهی تولیدِ یک اثر شاهکار را حفظ میکند، به قیمت ناتوانی در انجام آن تمام می شود!
وقتی احساس بیارزشی می کنیم، پوچ، ناشناخته و بیلیاقتیم و خود را از انجام هر کاری ناتوان میبینیم. بالعکس هنگامی که در موقعیت شیدایی قرار میگیریم، عظمت بالقوهای را در خود تجربه می کنیم در حالی که گاهی برای بالفعلکردن آن تقریبا کاری انجام نمیدهیم! بهشکلی آیرونیک، در اینجا ما به خیالات خودبزرگپندارنه ادامه می دهیم که در آنها، واقعاً نیازی به آمادهسازی نداریم. ما به خود می گوییم که درخشان هستیم و فقط باید بنشینیم و «آن را انجام دهیم». سپس، اینکه ما واقعاً این کار را انجام نمیدهیم، ما را شگفتزده میکند تا زمانی که ورق دوباره برگردد و احساس بیارزشی سربرآورد. البته ممکن است کار به بهترین نحو ممکن انجام شود، ولی باید توجه کرد که چنین فعالیتی اجازه رشد و توسعه را نمی دهد، زیرا فرد را در موقعیتی ناسازگار نگه می دارد، به خصوص اگر راه دومی که در بالا به آن اشاره کردیم، راه حل خودشیفتهگونه یا روانپریشانه، راه حلی باشد که اتخاذ میکند.
تلویحات عملی در کار با اهمالکاری در موضع پارانوید-اسکیزوید:
به طور کلی، چالش کار با اهمال کاری در این مرحله از رشد، مشابه چالش حرکت از موضع پارانوئید-اسکیزوئید به موضع افسردهوار است که در قسمت بعدی بیشتر در مورد آن صحبت می کنیم. با این حال، نکته قابل توجه کمک به فرد برای ابراز احساسات خشمآگین و مخربی است که قبلا هیچگاه فهمیده نشده است و/یا درک و سوگواری برای این واقعیت است که تلاشهای او برای ترمیم و بخیهی رابطهی فروشکستهی مجاور-اوتیستیک ناکام مانده است.
به عبارت دیگر ملاحظهی درمانی، شامل کمک به آنها برای یکپارچهسازی تجاربشان است، شامل آنچه که گویی مجبور بودهاند به بیرون فرافکنی کنند و همچنین تجربهی یگانگیای که نتوانستهاند برایش سوگواری کنند، تجربهای که غیرقابل دسترس است، مگر با یک فروپاشی روانی و واپسروی به آن. اغلب اوقات، ما به آنها کمک می کنیم تا بپذیرند که بدون تلاش قهرمانانه، به اندازهی کافی خوب هستند و میتوانند باشند. این می تواند ترسناک و چالش برانگیز باشد، به خصوص زمانی که شخصی احساس کند که ارزشمندیاش به موفقیت، هوش، دستاوردها و چیزهایی مانند این بستگی دارد.
نشان دادن به مراجع که تلاش آنها تلاشی برای تابآوردنِ احساسات مخرب و بد است، نیاز به صبر دارد. در این تلاش، درمانگر ممکن است بهعنوان فردی ناکامکننده و محرومکننده تجربه شود که مقصر این درگیریهای درونی است. با گذشت زمان، افراد می توانند به تدریج این جنبه های خود را بپذیرند، نه به عنوان رذیلههایی که بابتشان شرمنده باشند، بلکه به عنوان فضائلی که منبع خلّاقیتاند.
شایان ذکر است که در این مرحله از رشد، اهمالکاری چقدر با آنچه اغلب تصور میشود متفاوت است. کار، موفقیّت یا دستاورد، بهجای اینکه مسائلی اخلاقی یا شخصیتشناختی باشند، درعوض به بوم نقاشیای تبدیل میشوند که درامی از گذشتهی فرد روی آن اجرا میشود. از بسیاری جهات، جای تعجب نیست که افراد برای بازتکرار دراماهای گذشتهشان، «کار» را بهعنوان بستر انتخاب میکنند. بههرحال، کار اغلب جایی است که خودمان را در ارتباط با دیگران تعریف میکنیم. چه کار ما در محیطهای انفرادیتر یا جمعیترباشد، چه برای خود یا دیگران باشد، بستری است که در آن، احتمال شکست و ناکامی، ارزیابیهای مداوم و وظایفی برای انجام وجود دارد و در نتیجه زمینه را برای مقابله با مسائل مربوط به موضع پارانوئید-اسکیزوئید فراهم میکند.
[i] نویسنده در اینجا میان «من مفعولی» و «من فاعلی» تمایزی قائل میشود. این تمایز را میتوان در نظریات کسانی مانند ویلیام جیمز و جورج هربرت مید یافت، که هردو معتقد بودند آدمیزاد به دو شکل خودش را ادراک میکند. «من مفعولی» آن وجهی از خود است که چیزهایی بر او میگذرد و هدف تغییرات واقع میشود. «من فاعلی» وجهی فعالانه از خود است که کنشگرانه دست به عمل میزند.
دیدگاهتان را بنویسید